
شیرینی خامه ای
۲ روز پیش
محمد پارت ۲
تنها جایی که میتوانستم آهو را ببینم از تراس اتاقم بود، صبح ها وقتی بیدار میشدم توی تراس مینشستم و چشم به راه آهو بودم.چند روزی به همین منوال گذشت ولی خبری از آهو نشد.ساعت ها توی تراس نشستم تا شاید سر و کله اش پیدا شود اما هیچ خبری نبود.کم کم هوا تاریک شد حسابی نگران اهو شده بودم میترسیدم پدرم بلایی سرش اورده باشه.توی تراس قدم میزدم و خودخوری میکردم تا اینکه صدایی از توی حیاط اومد سریع تا کمر از نرده های تراس آویزان شدم و صدا کردم آهو ،آهو تویی؟صدای ندیمه توی حیاط آمد که منم
صدای بی بی گل بود.بی بی گل یکی از ندیمه های قدیمی عمارت بود اسمش گلبانو بود صدایش میکردیم بی بی گل.داد زدم بی بی گل بی بی گل آهو کجاست؟سرش را پایین انداخت انگار که نشنیده باشد.بلندتر داد زدم بی بی گل!!!هاج و واج فقط نگاهم میکردم.سر کیسه را شل کردم و یک ده هزاری که آن موقع پول خیلی زیادی بود از تراس برایش پایین انداختم.گفتم بی بی گل آهو؟ باز هم حرف نزد اینبار چنان فریاد زدم که همه ندیدمه ها جمع شدند توی حیاط.با اومدن ندیمه ها نگران تر شدم همه بودن بجز آهو چند بار پشت سر هم با فریاد گفتم بی بی ، بی بی گل
بی بی گل که حسابی ترسیده بود با دست به اتاق ارباب اشاره داد و گفت ارباب ارباب..ارباب بردش.
با شنیدن اسم ارباب دیوانه شدم با در اتاق را شکستم خودم را از پله ها پایین انداختم و به اتاق ارباب رساندم و با لگد در را باز کردم.پدرم از خواب پرید و با دیدن من فقط هاج و واج نگاه میکرد.یقه اش را گرفتم و داد زدم آهو ، آهو کجاست؟ میخواست کشیده ای زیر گوشم بزند که دستش را روی هوا گرفتم و فشار دادم ، گفتم آهو کجاست؟
خان دستش را از دستم بیرون کشید ، رفت کنار پنجره نشست و به بیرون خیره شد.آرام گفت آهو؟میخواهی با آهو ازدواج کنی؟
با قاطعیت گفتم بله!میخواهم با آهو ازدواج کنم و هیچ کس نمیتواند دخالت کند.
در کمال تعجب پدرم گفت:باشد.فردا با آهو ازدواج میکنی.!!!
گره ابروهایم و دست های مشت شده ام وا شد.
با تعجب پرسیدم چی؟خان با خونسردی مشکوکی گفت مگر همین را نمیخواستی؟فردا با آهو ازدواج میکنی.پاهایم سست شد و ناخودآگاه روی زمین افتادم ، با زحمت سلانه سلانه خودم را کنار پنجره رساندم و روی پاهای ارباب افتادم ، اصلا نمیتوانستم تکان بخورم فقط پاهای ارباب را محکم چسبیده بودم،آرام بوسه ای به پاهایش زدم و کم کم آرام گرفتم آنقدر آرام و آسوده که همانجا خوابم گرفت.بالاخره روز موعود رسید،روز وصال من و آهوچقدر آن روز زیبا بود ، زیباتر از هرچیز که تصور کنی.تمام عمارت آب و جارو شده بود ، پر از ریسه های رنگی و گل های رنگارنگ بود.چه گوسفند ها که زمین زده بودند … عمارت پر بود از صدای آواز و ندیمه هایی که بی وقفه کل می کشیدند.مردان چوب بازی میکردند و بچه ها میرقصیدند.
جیب هایم را پر کردم از اسکناس های تانخورده کردم و پله ها را دوتا یکی با رقص رفتم پایین.ندیمه ها دورم جمع شدن کل میکشیدن و دست میزدن شروع کردم به رقصیدن و با رقص روی ندیمه ها پول میرختم کم کم مردم روستا هم همگی توی حیاط عمارت جمع شدن و شروع کردن به رقصیدن.آهو هم توی یکی از اتاقای عمارت بود و ندیمه ها مشغول بزک کردنش بودن هزاران بار رفتم دم در اتاق و خواستم یه نگاه آهو ببینم که ندیمه ها نمیزاشتن و دنبالم میکردند.استدلالشان این بود که عروس هنوز اماده نیست و لذتش به اینه که بعدا ببینیش اما دل من این حرفا حالیش نبود میخواست هرچه زودتر عروسشو ببینه.عصر شده بود و کم کم نوبت آماده شدن شازده داماد.با ساز و دهل راهی حمامم کردن و بعد کت و شلوار دامادی را با رقص و پای کوبی تنم کردن.هوا کم کم تاریک شد و مراسم شروع شد.همه آمده بودن همه چیز آماده بود زن های توی بزرگترین اتاق عمارت و مرد ها توی حیاط مشغول رقص و پای کوبی برای دیدن آهو لحظه شماری میکردم و بالاخره لحظه ای که انتظارش را می کشیدم رسید.پله های عمارت را با هلهله و آواز بالا رفتیم وارد اتاق شدیم.با دیدن آهو توی لباس عروس
قلبم شروع به تند تپیدن کرد فاصله ۱۲متریمان انگار فرسنگ ها راه فاصله بود لحظه شماری میکردم دلم میخواست هرچه زوتر تور را از صورتش بردارم و چشم های اهویم را ببینم.دست خان را بوسیدم و با عجله خودم را به آهو رساندم کنارش نشستم.هر بار که میخواستم دستش را بگیرم خان چشم غره ای رفت که هنوز محرم نیستید.چقد سخت گذشت اما بالاخره گذشت محرم شدیم برای همیشه.دستش را گرفتم بوسیدم و از خان اجازه خواستم تا تورش را برددارم.دستم میلرزید قلبم هر لحظه تند تر میتپید اما وقتی تورش را برداشتم برای یک لحظه قلبم دیگر نتپید.
تنها جایی که میتوانستم آهو را ببینم از تراس اتاقم بود، صبح ها وقتی بیدار میشدم توی تراس مینشستم و چشم به راه آهو بودم.چند روزی به همین منوال گذشت ولی خبری از آهو نشد.ساعت ها توی تراس نشستم تا شاید سر و کله اش پیدا شود اما هیچ خبری نبود.کم کم هوا تاریک شد حسابی نگران اهو شده بودم میترسیدم پدرم بلایی سرش اورده باشه.توی تراس قدم میزدم و خودخوری میکردم تا اینکه صدایی از توی حیاط اومد سریع تا کمر از نرده های تراس آویزان شدم و صدا کردم آهو ،آهو تویی؟صدای ندیمه توی حیاط آمد که منم
صدای بی بی گل بود.بی بی گل یکی از ندیمه های قدیمی عمارت بود اسمش گلبانو بود صدایش میکردیم بی بی گل.داد زدم بی بی گل بی بی گل آهو کجاست؟سرش را پایین انداخت انگار که نشنیده باشد.بلندتر داد زدم بی بی گل!!!هاج و واج فقط نگاهم میکردم.سر کیسه را شل کردم و یک ده هزاری که آن موقع پول خیلی زیادی بود از تراس برایش پایین انداختم.گفتم بی بی گل آهو؟ باز هم حرف نزد اینبار چنان فریاد زدم که همه ندیدمه ها جمع شدند توی حیاط.با اومدن ندیمه ها نگران تر شدم همه بودن بجز آهو چند بار پشت سر هم با فریاد گفتم بی بی ، بی بی گل
بی بی گل که حسابی ترسیده بود با دست به اتاق ارباب اشاره داد و گفت ارباب ارباب..ارباب بردش.
با شنیدن اسم ارباب دیوانه شدم با در اتاق را شکستم خودم را از پله ها پایین انداختم و به اتاق ارباب رساندم و با لگد در را باز کردم.پدرم از خواب پرید و با دیدن من فقط هاج و واج نگاه میکرد.یقه اش را گرفتم و داد زدم آهو ، آهو کجاست؟ میخواست کشیده ای زیر گوشم بزند که دستش را روی هوا گرفتم و فشار دادم ، گفتم آهو کجاست؟
خان دستش را از دستم بیرون کشید ، رفت کنار پنجره نشست و به بیرون خیره شد.آرام گفت آهو؟میخواهی با آهو ازدواج کنی؟
با قاطعیت گفتم بله!میخواهم با آهو ازدواج کنم و هیچ کس نمیتواند دخالت کند.
در کمال تعجب پدرم گفت:باشد.فردا با آهو ازدواج میکنی.!!!
گره ابروهایم و دست های مشت شده ام وا شد.
با تعجب پرسیدم چی؟خان با خونسردی مشکوکی گفت مگر همین را نمیخواستی؟فردا با آهو ازدواج میکنی.پاهایم سست شد و ناخودآگاه روی زمین افتادم ، با زحمت سلانه سلانه خودم را کنار پنجره رساندم و روی پاهای ارباب افتادم ، اصلا نمیتوانستم تکان بخورم فقط پاهای ارباب را محکم چسبیده بودم،آرام بوسه ای به پاهایش زدم و کم کم آرام گرفتم آنقدر آرام و آسوده که همانجا خوابم گرفت.بالاخره روز موعود رسید،روز وصال من و آهوچقدر آن روز زیبا بود ، زیباتر از هرچیز که تصور کنی.تمام عمارت آب و جارو شده بود ، پر از ریسه های رنگی و گل های رنگارنگ بود.چه گوسفند ها که زمین زده بودند … عمارت پر بود از صدای آواز و ندیمه هایی که بی وقفه کل می کشیدند.مردان چوب بازی میکردند و بچه ها میرقصیدند.
جیب هایم را پر کردم از اسکناس های تانخورده کردم و پله ها را دوتا یکی با رقص رفتم پایین.ندیمه ها دورم جمع شدن کل میکشیدن و دست میزدن شروع کردم به رقصیدن و با رقص روی ندیمه ها پول میرختم کم کم مردم روستا هم همگی توی حیاط عمارت جمع شدن و شروع کردن به رقصیدن.آهو هم توی یکی از اتاقای عمارت بود و ندیمه ها مشغول بزک کردنش بودن هزاران بار رفتم دم در اتاق و خواستم یه نگاه آهو ببینم که ندیمه ها نمیزاشتن و دنبالم میکردند.استدلالشان این بود که عروس هنوز اماده نیست و لذتش به اینه که بعدا ببینیش اما دل من این حرفا حالیش نبود میخواست هرچه زودتر عروسشو ببینه.عصر شده بود و کم کم نوبت آماده شدن شازده داماد.با ساز و دهل راهی حمامم کردن و بعد کت و شلوار دامادی را با رقص و پای کوبی تنم کردن.هوا کم کم تاریک شد و مراسم شروع شد.همه آمده بودن همه چیز آماده بود زن های توی بزرگترین اتاق عمارت و مرد ها توی حیاط مشغول رقص و پای کوبی برای دیدن آهو لحظه شماری میکردم و بالاخره لحظه ای که انتظارش را می کشیدم رسید.پله های عمارت را با هلهله و آواز بالا رفتیم وارد اتاق شدیم.با دیدن آهو توی لباس عروس
قلبم شروع به تند تپیدن کرد فاصله ۱۲متریمان انگار فرسنگ ها راه فاصله بود لحظه شماری میکردم دلم میخواست هرچه زوتر تور را از صورتش بردارم و چشم های اهویم را ببینم.دست خان را بوسیدم و با عجله خودم را به آهو رساندم کنارش نشستم.هر بار که میخواستم دستش را بگیرم خان چشم غره ای رفت که هنوز محرم نیستید.چقد سخت گذشت اما بالاخره گذشت محرم شدیم برای همیشه.دستش را گرفتم بوسیدم و از خان اجازه خواستم تا تورش را برددارم.دستم میلرزید قلبم هر لحظه تند تر میتپید اما وقتی تورش را برداشتم برای یک لحظه قلبم دیگر نتپید.
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

لقمه های خامه ای

تیرامیسو بدون پنیر خامه ای

ژله فرفره ای یا رولتی

قند فود با طعم بستنی سنتی

رولت یخچالی
